ژانپل سارتر این میان جایگاه خاصی دارد. سارتر از سویی یک فیلسوف پرآوازه است و از سوی دیگر با نگارش نمایشنامه، متن فلسفی مینویسد. او البته در این عرصه تنها نیست، هرچند شهرت اصلی را از آن خود کرده است. بههرحال میدانیم هنر در فرانسه همیشه مهم بوده است و اصلا ساحت نخبگی در این کشور فاصله زیادی با ساحت عمومی نداشته است. این امر باعث شده امروزه ما بتوانیم بهراحتی از «نمایشنامههای فلسفی» صحبت کنیم که از نویسندگان پرآوازهای مانند سارتر، کامو و بکت برجای مانده است.
در نگاه اول، چیز عجیبی نباید باشد، بهویژه وقتی میدانیم ارسطو خود درباره درام و قواعد آن نوشته است. اما ارسطو هیچگاه نمایشنامه فلسفی ننوشته است و اصلا به کار بردن این اصطلاح برای ارسطو درست نیست، زیرا هنر نمایش اگر درست باشد، خود به اندازه کافی فلسفی است. پس ماجرای نمایشنامههای فلسفی مربوط به هنر و عصر مدرن است، یعنی مربوط به زمانی که هنر بیش از پیش، از فلسفه فاصله گرفته است و اینجاست که ماجرای این نوع نمایشنامهها برجسته میشود.
اما چنانکه میدانیم، ما «فیلمنامه فلسفی» نداریم و بعید میدانم جایی فیلمنامهای تدریس شود، بهخاطر آنکه دارای دلالتهای فلسفی جدی باشد. در نگاه اول، ممکن است این را یک تصادف تفسیر کنیم. تصادفی که در آن دلالتهای فلسفی فیلم جدی گرفته نمیشده و به همین خاطر هم «فیلمنامه فلسفی» چندان مهم نبوده است. ولی دلالتهای فلسفی سینما امروز جدی «گرفته میشود» و دیگر کسی بهخاطر بحث فلسفی درباره فیلم، غریب قلمداد نمیشود. پس چرا هنوز نمیتوان از پدیده «فیلمنامه فلسفی» سخن گفت، همچنانکه از «نمایشنامه فلسفی» سخن میگوییم؟
چنانکه نگارنده در چهارشنبه هفته گذشته در همین صفحه و ستون با ارجاع به آندره بازن بیان داشت، سینما هنری است مبتنیبر نمایش جهان و در این نمایش است که شخصیت و معرفی او و نقش او اهمیت پیدا میکند. اما در مقابل، تئاتر هنری است مبتنیبر نشانگری شخصیت. جهانی اگر در آن ساخته شود، باید از دل مراودات شخصیتها ساخته شود. هر چند در تئاتر هم، شخصیت «نشان داده میشود» اما این نشان دادن تا حد قابلتوجهی متوقف است بر دیالوگهای بین این شخصیتها. پس به عبارت بهتر، تئاتر ابتنای جدیتری بر کلام و شنوایی دارد تا سینما که تصویر و بینایی در آن اولویت مییابد.
وقتی یک صورت هنری بخواهد مبتنیبر کلام و شنوایی ساخته شود، بهتر میتوان درباره ظرائف و طرائف مفهومی و ازجمله فلسفی در آن سخن گفت. به همین خاطر است که نمایشنامه ظرفیت بهتری برای طرح فلسفه مییابد. در نمایشنامه میتوان با اتکا بر گفتوگوهای بین شخصیتها، با الهام از آنچه روش افلاطون بود، نکات فلسفی را توضیح داد و درعینحال التفات مخاطب دارای ذوق هنری را هم جلب کرد.
اما وقتی قرار اصلی نه بر دیالوگ باشد -که امری ذاتا کلامی و مسموع است- بلکه بر «نشان دادن» باشد -که امری ذاتا تصویری و مبصر است- نمیتوان به همین راحتی درباره «فیلمنامه فلسفی» داد سخن داد. فیلمنامه اگرچه از دیالوگ هم برخوردار است ولی در اصل باید بتواند قابی را پیش چشم آورد و صدالبته که میدانیم این قاب از جهان، درنهایت با دکوپاژ کارگردان و مراحل بعدی ناظر به آن است که محقق میشود و بنابراین نقش کارگردان در سینما و تئاتر نه یکسان است و نه یک اندازه.
بصری بودن سینماست که باعث میشود فیلمنامه مکتوب از فلسفه دورتر شود و درست به همین خاطر است که اگر قرار است فیلمی فلسفی باشد، نمیتواند با صرف اتکا بر دیالوگها فلسفی باشد و این یعنی دسته بسیار بزرگی از تفاسیر فلسفی فیلم، ره به بیراهه بردهاند و نتوانستهاند امکانات واقعی فلسفی فیلم را -به فرض وجود- کشف و بیان دارند. سینمای فلسفی، البته نمیتواند در فیلمنامه هیچ اثری از خود باقی نگذارد، اما نمیتواند هم با اتکای بر دیالوگ متولد شود و نه میتواند که منجر به ظهور چیزی به نام «فیلمنامه فلسفی» شود.
* نویسنده : سیدمهدی ناظمیقرهباغ پژوهشگر فلسفه